سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرصتی برای دوست داشتن...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یه روز خوب میاد!

یه روز خوب میاد!

یه روز خوب میاد که ما به هم دروغ نگیم

آدما هم دیگه رو نکشند

...

چرا اون روز امروز نباشد؟

امروز که خدا فرصتی دوباره برای زیستن به ما داده است، امروزی که آفتابش به وجود تو روشنایی و گرما می دهد می تونه  اون روز خوبی باشد که منتظرش بودیم.

خود ما بزرگترین اتفاق امروزمان هستیم.

این ماجرا را که تعریف می کنم تجربه شخصی خودم است:

ماجرا را اینگونه شروع می کنم که من در سن 20یا 21 سالگی بودم. خودم رو با آهنگ های سیاوش قمیشی خفه کرده بودم. زندگی سرد و تاریک و به دنبال تعریف عشقی که در آهنگها و شعرهای زیبایش پنهان شده بود، روزها را سپری می کردم.

اوج روزهای یاس و نا امیدی، کاسه گدایی محبت را برداشته بودم و جویای عشق افسانه ای! اولین کسی را که یافتم او را اولین و آخرین عشق خود قرار دادم! ماجراهایی شیرین و تلخ اتفاق افتاد. فصل دوم عشق آغاز شد! جدایی.

ضعفم بود، روزگار بود، شک بود، یا عدم توانایی مالی یا مخالفت پدر و مادر...

من مقصر بودم یا اون؟

شایدم اطرافیان؟

نمی خواهم دنبال کسی بگردم و انگشت اتهام را رو به آن بگیرم و به موضوع متن بالا هم ربط ندارد. شاید بعدها نوشتم. فصل دوم یعنی جدایی شروع شد. شبهایی که به انتظارش نشستم تا تماسی داشته باشیم. غرور اون بود یا من! چشم به راه بودم تا شاید بتونم ببینمش. تلخ است. آنهایی که این فصل را تجربه کرده اند می دانند.

4 سال گذشت. اتفاقات بد، موقعیتهایی که بدست می آوردم و خیلی ساده و بی تفاوت از دست می دادم. افتضاحاتی که در طرحها به بار می آوردم و با عث اخراجم شد. وای خدای من چه قدر احمق بودم... حالا که به آنها فکر می کنم تازه می فهمم چقدر اشتباه داشتم. موقعیت هایی که از دست دادم را استفاده کرده بودم از خیلی ها جلوتر بودم...

(الان فکم افتاده...)

آن 4 سال برای من مثل رفتن توی کما بود، نه زمان را متوجه شدم و نه توجه ای به اطرافم. حالا که چشم باز کردم و می بینم هم سن های اطرافم چه تغییراتی کردند، زن گرفتند، بچه دار شدند، خونه و زندگی دارند و من هنوز احساس می کنم 20 ساله هستم و تازه باید راه بیافتم.

گاهی به دنبال مقصر می گردم. با خودم فکر می کنم که چه کسی مقصر است؟ پدر و مادرم؟ لادن؟برادرم؟ روزگار؟ من؟

شاید بتونم برای اتفاقی که افتاد مقصر پیدا کنم، ولی برای 4 سال کما چه کسی جز خودم مقصر است؟ عدم تجربه، آگاهی و جوانی من باعث شد که این مدت را به امید اینکه فردا یه اتفاق خوب می افتد یا بهتر بگم به امید فردا و لذت تجربه گذشته لحظه لحظه عمرم را خراب کنم. نه در گذشته زندگی کردم نه توی حال و نه در فردا.

البته الان هم گه گاهی این اشتباه را تکرار می کنم ولی یک جمله روی صفحه نمایشگر موبایلم هست که به من یاد آوری می کند که این اشتباه است:

خوشبختی ما در 3 جمله است:

تجربه از دیروز

استفاده از امروز

امید به فردا

دوست عزیز! من به عنوان یک نفر که تجربه کما داشتم و لحظه هام را خراب کردم به این نکته رسیدم و امیدوارم که تجربه تلخ من را تجربه نکنی؛ ما لحظه های خودمان را می سازیم. می توانیم تصمیم بگیریم که شاد باشیم یا غمگین، می توانیم سفری که می رویم به ما خوش بگذرد یا زهر مار شود. می توانیم از با هم بودن لذت ببریم، از کار، دوستان، پدر و مادر، و حتی از اتفاقات کوچک در زندگی لذت ببریم. لحظه های ما در حال سپری شدن است، انتخاب با ماست که چگونه از آن یاد کنیم. تجربه هایی که از لحظه های زندگی می بریم برای ما ماندگار است. چرا ما این تجربه ها را با لذت و خوشی یاد نکنیم.

اون روزی که ما منتظرش هستیم می تواند همین امروز باشد، همین لحظه!

این متن را با این جمله از آقای تمام شیعیان دنیا حضرت علی(ع) به پایان می برم:

می فرماید: چون سختیها به نهایت رسد، گشایش دررسد؛ و چون حلقه های بلا سخت به هم آید؛ آسایش در آید.

موفق باشید.

خوشحال می شوم نظرات، پیشنهادات خود را به من اعلام نمایید.